راز دلار

بسم الله الرحمن الرحیم

 بی شک باید  سمبولیسم و نماد گرایی را جز لاینفک جریان فراماسونری دانست جریانی که موجودیت آن بیش از هر تمدن دیگری با پاگانیسم مصر باستان گره خورده است . که قبلا در مقاله ای دیگر با عنوان "نماد های ماسونی مصر باستان" مفصل به آن پرداختم .

اصولا صحبت از نماد گرایی ماسونی نه در این مجال بلکه خود فرصتی مفصل می طلبد اما آنچه قصد دارم در این جستار به آن بپردازم صرفا نماد گرایی این جریان در دلار آمریکاست که به طرز شگفت انگیزی گویا مرامنامه و مانیفست یهودی– فراماسونری  آنهاست تا وسیله ای برای داد و ستد.

ششم ژوئیه سال 1785کنگره آمریکا ( که در آن زمان، تنها یک مجلس بود) به اتفاق آراء دلار«« Dollar  را واحد پول آن کشور قرار داد.

 پیش از استقلال ایالات متحده یعنی در 4 ژوئیه 1776 ، پول انگلستان (لیره) در 13 مهاجر نشین انگلیسی آمریکای شمالی رایج بود.

 در جریان انقلاب، آمریکائیان سکه نقره ای اسپانیا به نام «دلار» را که در مکزیک رایج بود وسیله داد و ستد قرار داده دادند و به همین دلیل نام پول ملی خود را «دلار» گذاشتند.

سکه دلار نقره ای از قرن چهاردهم بیش از سه قرن به نام «تالرThaler، دالر، تلار و دلار» در اروپا رایج بود که اسپانیایی ها آن را حفظ کردند و به مستعمرات خود در قاره آمریکا منتقل ساختند.

اس با خط عمودی« $» که علامت بین المللی دلار است نیز از اسپانیایی ها اقتباس شده که پول خود را با علامت P (پی) مشخص می کردند و این «P» در آمریکای شمالی به تدریج و در جریان نوشتن به شکل «$» درآمد.(1)

روند گنجاندن نمادهای یهودی – ماسونی در اسکناس 1 دلاری ختم نگشت و تمامی اسکناسهای بعد از آن نیز از این امر مستثنا نبودند.

اما اسکناس 1 دلاری به عنوان نخستین اسکناس و از طرفی دیگر به لحاظ تعدد نشانه های ماسونی از اهمیت ویژه ای برخوردار است که کشف رمز از آن نیات پشت پرده و مخوف طراحان نظم نوین جهانی را آشکار می سازد.

پیش از پرداختن به این مسئله توضیحی اجمالی  راجع به برخی  اعداد مقدس ماسونها را لازم می دانم .

نخستین عدد 9 است که به حلقه 9 نفره زنجیره ماسونها ، تعداد استادانی که در جستجوی حیرام رفتند تعداد ضربه های درجه استادی و...(3) اشاره دارد.

 دومین عدد 11 است که آن نیز به دوستون بواز و جاکین که بنا بر اعتقاد ماسونها  در ابتدای معبد سلیمان قرار داشتند، عرض حمایل استاد به سانتی متر (مجموع ستارگان 5 و 6 پر)، تنها عدد دورقمی که اکر برعکس شود تغییر نمی کند و ...(4) اشاره دارد.

سومین عدد 13 است که بی شک از مهمترین نشانه های  تعلق فراماسونری به یهودیان و مصر باستان است که دلایلی از قبیل اتفاق موسوم به  پوریم در 13 فروردین در عهد خشایار شاه ، 13 تکه از بدن اوزیریس که توسط ایسیس(خدایان مصر باستان) پیدا شد ، خیانت سیزدهمین نفر(یهودا اسکاریوتی) به حضرت مسیح (ع) و ... مد نظر است.

چهارمین عدد 33 است که اشاره دارد  به 33 رتبه و درجه فراماسونری ، حاصل ضرب عدد مقدس ماسونها یعنی یازده در سه مرتبه شاگردی- ابزار یاری و استادی (11* 3=33) ، سن حضرت مسیح هنگام کشته شدن(البته به نشان تمسخر مسیح توسط یهودیان) و...

پس از این مقدمه نسبتا طولانی در ذیل به ترتیب به برخی از نشانه ها ی یهودی- ماسونی موجود در یک دلاری اشاره می گردد:

ادامه مطلب ...

موفقیت در کار و ازدواج فقط با چند رانی!

 قضیه از این قراره که سال پیش یکی از دوستای من که مثل خودم مجرد بود و یه کار و بار معمولی داشت از یه جا 40-30 تا رانی با قیمت مناسب گیر میاره و می ذاره تو یخچال که هر روز یکیشون رو بخوره و همه خانواده رو هم تهدید می کنه که کسی به اونا دست نزنه!

این دوست ما یه خواهر کوچولوی 5 ساله داشت به نام سارا که می فرستادنش مهد کودک. اتفاقا این سارا خانوم که خیلی هم شیطون بود یه روز صبح به رانی های دوست ما که همون برادرش باشه تک می زنه و یکیشون رو بر می داره تو مهد کودک یکی از دوستای سارا خانوم به نام مهدیه ازش می پرسه کی این رو به تو داد؟ اونم می گه داداشم! دوست سارا خانم از اون می خواد که فردا برای اون هم رانی بیاره و سارا خانم هم نامردی نمی کنه فردا دو تا رانی تک می زنه!

 

بابای مهدیه که اتفاقا آدم پولداری هم بوده وقتی می فهمه که سارا برای دخترش رانی آورده ناراحت می شه و تصمیم می گیره که فردا بره مهد و پول رانی رو بده به خانواده سارا! روز بعد قبل از این که مادر سارا برسه پدر مهدیه میاد و از سارا می پرسه که عزیزم این رانی ها رو کی به تو می ده؟ سارا هم می گه داداشم! و ادامه می ده که: اون هر روز برام رانی می خره! پدر مهدیه تعجب می کنه که عجب داداش لارجی داره  این دختر و بعد یه مدتی هم که مادر سارا می رسه کلی تشکر می کنه و از مادر سارا می خواد که با برادر سارا که همین دوست ما باشه آشنا بشه .

البته دوست ما هم بعد از فهمیدن این قضیه بند رو آب نمی ده که جریان چی بوده (ولی مثل این که یه ویشگون از سارا گرفته) و خلاصه کلی از در معرفت با بابای مهدیه وارد می شه و بابای مهدیه که از اون خوشش اومده بود اون رو سر یه کار مناسب پیش خودش می ذاره و این دوست ما هم که انصافا از خودش کفایت نشون می ده دل آقای ....رو به شدت به دست می یاره و نتیجه این میشه که آقای ...یا همون پدر مهدیه بعد یه مدت دختر بزرگش رو که اتفاقا از وجنات و عجبات هیچی کم نداشته در یک مراسم با شکوه به عقد دوست خوش شانس ما در میاره! (عین فیلمای هندی)

این جریان مربوط به سال پیش بود و برادر من هم سال پیش به پیش دبستانی رفت منم که همیشه سعی می کنم رفتار آدمای موفق رو سرلوحه خودم قرار بدم تصمیم گرفتم که هر از چند گاهی یه آبمیوه ای چیزی برای این داداشم بخرم که شاید بخت منم باز شد همیشه هم به داداشم تاکید می کردم که همیشه به دوستات بگو که این آبمیوه ها رو داداشم هر روز برام می خره!

خلاصه چند روز پیش که شب اومدم خونه داداشم بدو بدو اومد که داداش... خانوممون گفت به داداشت بگو بیاد کارش دارم! یه لحظه مثل برق گرفته ها خشکم زد گفتم برای چی؟ داداشم گفت: هیچی من بهش گفتم داداشم هر روز برام آبمیوه میاره اونم گفت به داداشت بگو بیاد این جا! ازش پرسیدم خانمتون پیره یا جوون! گفت: نمی دونم! امان از این بچه ها با خودم هزار تا فکر کردم و درنهایت به این نتیجه رسیدم که به امید خدا تاریخ تکرار خواهد شد!

خلاصه روز بعد در حالی که به شدت به سرو وضع خودم رسیده بودم رفتم پیش خانومشون که یه زن حدودا 40 ساله بود! خانم معلم بعد احوالپرسی گفت که شغلم چیه؟ در حالی که به شدت در حال مشعوف شدن بودم پرسیدم برای چی؟ گفت: برادرتون بیش تر روزا با خودش آبمیوه میاره مدرسه و می گه که داداشم اینا رو بهم می ده، ما هم تو مدرسه فکر کردیم که شما یعنی برادرش احتمال زیاد مغازه بقالی دارین!!! ما هم در آخر سال چند مراسم برای جشن بچه ها با حضور والدینیشون داریم برای همین هم برای پذیرایی از مهمونا خواستیم که اگه امکانش باشه شما زحمت آبمیوه و کیک و سایر اقلام مورد نیاز رو بکشین و در ضمن همکاری شما با مدرسه ما در صورت تمایل شما ادامه داشته باشه!!!

پنج داستان کوتاه

مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود.

ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!

اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!


میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!

کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!

معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !


روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟

لقمان جواب داد :

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .  

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .  

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!


از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم

بودا و زن هرزه

بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند