امان از دست تیرِ چراغ برقی

که مانع دیدار من و رهگذری شد
که شاید زیبا بود
و می شد دوستش داشت

"سه" و بینهایت "صفر" !‎


داشت دفترمشقش را جمع می کرد.
چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر" جلوش.
عدد "سه" ناگهان او را از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟
بابا سرش را بلندنکرد.
باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر" هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند ..

تقدیم به همه ی کسانی که در دهه های 30،40،50یا70 60متولد شدند‎



ما آخرین نسلی هستیم که در کوچه و خیابان بازی می کردیم     

ما او لین کسانی بودیم که بازی تلویزیونی انجام دادیم

آخرین کسانی که آهنگ هارا از روی نوار کاست ضبظ می کردیم

کیلومتر ها بدون اینکه کسی مزاحممان شود پیاده روی میکردیم

پیش از هر کس دیگری برنامه ریزی رادیو را یاد گرفتیم 

آتاری بازی می کردیم...

ما نسل پلنگ صورتی؛تام و جری و رابین هود هستیم...

ما در اتومبیل بدون کمربند ایمنی و کیسه هوا می زیستیم

ما صفحه ی نمایش مسطح ، صدای سه بعدی ، لپ تاپ ، فیسبوک و اینترنت نداشتیم

اما با این حال اوقات خیلی خوشی داشتیم...

یادش بخیر...