بعضی آدما٫ به دلایل گوناگون٫
چهره خود را زیر نقابی پنهان می کنند....
به ندرت به آدمی بر می خوری که برهنگی روحش٫
در سیمایش نمایان باشد....
شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول: (دخــتر
«شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در
حــال گریه می بیــنـد.)
شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!
لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می
دهـد.)
شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟
لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن
تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد
20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام . . .
شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه!
(بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا
آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟
لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر
سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط
8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی
و دوستـاش بلـند کنـم؟!!
شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم
بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه.
فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو
حـل نـمی کنـه.