فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
آدمایی که تنهاییو دوس دارن، یه زمانی، یه روزی یه نفرو انقد دوس داشتن که الان نمیتونن یا نمیخوان کسیُ جایگزینش کنن،
هر کدومشونم انکار کنن دروغ میگن!
وگرنه هیچکس از دوستداشتن و دوستداشته شدن نمیترسه یا فرار نمیکنه،
تموم شد و رفت...
که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است
تب می کنم عرق می کنم میلرزم
جان می دهم هزار بار
می میرم وزنده می شم پیش چشمهای تو
تا بگویم دوستت دارم
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم
خیلی سخت است
اما آخرین بار آن از همیشه سخت تر است
و امروز می خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی.
شل سیلور استاین