مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی
میکند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از
افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که
الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تاکنون هیچ کمکی به خیریه
نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد
از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق
بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر
دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و
سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه، نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان
روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش
قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
«حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارش، زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند.»
"دکتر علی شریعتی"
دختران 2 دسته اند، دسته اول آنهایی که زیبا هستند و فورا ازدواج میکنند و دسته دیگر آنهایی که به دانشگاه میروند
«شاو»
زن از این متأثر نمیشود که به او توجه کنید، بلکه تأثر او از این است که به او توجه کنید و بعد از او دور شوید
«تواین»
با زنان همانطور که با کودکان سر و کار دارید رفتار کنید ولی همانطور که با ملکه صحبت میکنید با او سخن بگویید
«وایلد»
کار زن افراط و تفریط است، اگه دوست بدارد از شدت محبت بی زار میشود و وای به حال زمانی که دشمنی پیدا کند
«ولتر»
از دستپخت زن تعریف کن تا در کنار اجاق خود را قربانی کند
«دیل کارنگی»
ازدواج کار خوبی است، ولی بهتر است این کار را انجام ندهید
«سامبرست»
زن چون کراوات است، هم مرد را زیبا نگه میدارد هم حلقوم او را می فشارد
«ویکتور هوگو»
بوسه مرد علامت عشق و بوسه زن علامت تسلیم اوست
«بال زاگ»
در میان جانوران 3 جانور هستند که اکثر اوقات خود را صرف آرایش میکنند گربه-مگس و زن
«شارل بوآیه»
در زندگی یک مرد 2 روز ارزش دارد : روزی که با زنی آشنا میشود و روزی که او را به خاک می سپارد
«ویکتور هوگو»
نگهبان زن زشتی اوست
«مثل عربی»
هرگاه میخواهید از کسی انتقام بگیرید او را به ازدواج ترغیب کنید
«برنارد شاو»
راز از هر نوعی بر قلب زنان فشاری غیر قابل تحمل می آورد
«پوشکین»
مردها آنچه را که می شنوند از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج می سازند، اما زنان از 2گوش وارد و از دهان خارج می کنند
«برنارد شاو»
زن با نگاه خود آتش می افروزد و بیهوده می کوشد تا با اشک خود آنرا خاموش کند
«برنارد شاو»
گرانقیمتترین انگشتری های جهان، انگشتری نامزدی است، چون مرد پس از خرید آن تا آخر عمر قسط میدهد
«چگورا»
در برخورد با تازه عروس مردها به صورتش نگاه میکنند و خانمها به لباسش
«دیکنز»
زنها فقط 2روز می توانند مردها را خوشبخت کنند، روز عروسی و روز مرگ
«برنارد شاو»
بهترین سفارش نامه زن، زیبایی اوست که در همانجا قابل قبول است
«ارسطو»
زن، وقتی از یک حقیقت دفاع می کند منطقش بسیار ضعیف و قدرت اثباتش بی تأثیر است . ولی اگر همین زن بخواهد از یک دروغ دفاع کند آن وقت کسی را تاب مقاومت در برابر او نیست
«گالیله»
شوهری که بیش ازحد به پاکدامنی زن خود می بالد، احمقی است که بیش ازحد خود را فریب می دهد
«لاروشنوکو»
زن، شیطانی است کامل تر و شیطان تر
«ویکتور هوگو»
اشک، نیرومندترین ماده سیال روی زمین است
«داوینچی»
اگر زنی عصبانی شد، یقین کنید که یک کار انجام نشده دارد و چاره اش در این است که به عصبانیت تظاهر کند
«دیکنز»
برای زن فقط یک بدبختی و مصیبت وجود دارد و او این است که حس کند کسی اورا دوست ندارد
«اعرابی»
اگر تله به دنبال موش برود، زن نجیب هم دنبال مرد
«ضرب المثل سوئدی»
مردها را شجاعت به جلو میراند و زنها را حسادت
«برنارد شاو»
و در آخر
ممکن است که از امواج دریا نجات یابید، ولی از دست زنها خیر
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .
اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.
عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.
عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم…
آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .
داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.
استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .
اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .
البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .
دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.
دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.
عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.
استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .
استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .
دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.
او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .
پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم…
جمله روز : چیزی ساده تر از بزرگی نیست ، آری ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت
کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی
دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی
برای مستمعین صحبت کند. پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد
این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه
دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به
بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل
دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که
زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه
کردم…!!!
نتیجه اخلاقی: وقت شناس باشیم!! !!!