خاطرات یک مرد زرنگ

یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به زنم گفتم من ساعت 12 خونه هستم. قول میدم اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مشروب هم خورده بودم ساعت 3 بود که رسیدم خونه. همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو…کوکو….کوکو
یهو یادم افتاد زنم ممکنه بیدار شده باشه واسه همین منم 9 دفعه دیگه گفتم: کوکو کوکو….کوکو………… .کوکو
خیلی به خودم افتخار کردم که این راه حل رو پیدا کرده بودم در این حالت مستی. 3 تا ساعت میگه و 9 تا هم من میگم ,جمعش میشه ساعت 12

صبح روز بعد زنم پرسید چه ساعتی اومدی دیشب؟
گفتم 12 اومدم. اونم اصلا به نظر عصبانی نیومد.
بعدش گفت: ما یه ساعت نو لازم داریم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه دیشب ساعت 3 دفعه گفت کوکو..کوکو..کوکو…بعد گفت: اه 4 تا کوکوی دیگه کرد. بعدش گلوشو صاف کرد 3تا کوکوی دیگه. بعد خندید 2 تا کوکوی دیگه. آخرشم پاش گرفت به میز خورد زمین و گوزید!!

نظرات 1 + ارسال نظر
PaRi پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 ب.ظ http://magicgirl.blogsky.com

وا...!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد